مقدمه
محمد عابد الجابرى، اندیشمند عرب معاصر، با آرزوى کشف استواریها و متغیرهاى میراث عرب به موضوع اصلىاش در نقد و بازسازى تفکر عربى نزدیک مىشود. سهم او در تشریح اندیشه و فرهنگ عربى، هم آگاهىبخش است و هم بدیع. پروژه فکرى جابرى مرکب از دو انگیزه و محرک عمده است؛ نخستین انگیزه، شامل تحلیلى انتقادى است با هدف آشکار سازى آنچه که به باور او، ماهیت تناقضآمیز عقل عربى مدرن مىباشد. انتقادات هوشمندانه او از تفکر عربى مدرن، در کتاب او به نام «الخطاب العربى المعاصر» (گفتمان عربى معاصر)، منتشرشده در 1982 م، و نیز در تعداد زیادى از دیگر نوشتهها، به تفصیل آمده است.
انگیزه دوم پروژه جابرى، در برگیرنده تلاشهاى او در ردیابى تضادهاى روشنفکرى عربى مدرن با ریشههاى تاریخى آن مىباشد، او در کتاب «نقد العقل العربى» (نقد عقل عربى)، مرکب از دو جلد بزرگ متوالیاً چاپ شده در 1984م و 1986 م، سردرگمى تفکر عربى مدرن را به ترکیب و امتزاج سه چارچوب معرفتشناختى متمایز در یک نظام ترکیبى و تلفیقى توسط علماى مسلمان متاخر (قرن دوازدهم به بعد) نسبت مىدهد و نتیجه مىگیرد که «رنسانس عربى»، موکول به تجدید ساختار عقل عربى است.
نقد و بازسازى تفکر عربى
جابرى قصد خود را از شروع پروژهاى در رابطه با معضلات تفکر عربى، در مقدمه کتابى منتشر شده در 1980 م با عنوان « نحن و التراث : قراءات معاصرة فی تراثنا الفلسفی» (ما و میراث: قرائتهاى معاصر از میراث فلسفى ما) بیان نموده است. وى در آنجا به طور فشرده انگیزه اصلى پروژهاش را اینگونه توصیف مىکند:
تفکر عربى مدرن و معاصر، به طور کلى تفکرى غیر تاریخى است و فاقد حداقل سطح عینیت. قرائت آن از میراث [فرهنگى] قرائتى نیاکانگرا بوده و گذشته را تطهیر و تقدیس و تکریم مىکند و در آن، «راهحلهاى» حاضر و آمادهاى براى مسائل حال و آینده مىجوید. و اگر این [تحلیل] در مورد گرایش مذهبى حقیقت داشته باشد.
به همان میزان در مورد سایر گرایشها نیز حقیقت دارد؛ چون هر یک، سلف (مدل تاریخى) خاص خودش را دارد که تحسین و تکریمش نموده و به آن تکیه مىکند. بنابراین، همه اعراب، پروژههاى رنسانس خودشان را از نوعى از گذشته وام مىگیرند؛ یا از گذشته عربى اسلامى یا از «گذشته حال» اروپایى، یا از تجربیات روسها، چینىها... و این لیست همچنان ادامه دارد. این نوع فعالیتهاى ذهنى [منعکس کننده] گونهاى از فعالیتهاى مکانیکى است که به جست و جوى راهحلهاى حاضر و آماده براى مسائل در حال ظهور مىپردازد.
جابرى، همانند تیزبینى، به مفاهیم اصالت و مدرنیته توجه دارد، و به تنشى که بین این دو، در تفکر عربى معاصر وجود دارد. از نظر او، تنش «اصالت مدرنیته، از تضادى بسیار عمیقتر نشات مىگیرد که ریشه در اصل ساختار ذهن عربى دارد. بنابراین، او براین باور است که هر تلاشى در جهت آشتى دادن اصیل و مدرن، باید متوجه علل و عواملى گردد که این دو را در تضاد مستقیم با هم قرار مىدهد. این امر در عمل، یک انتقاد جامع از تفکر عربى معاصر و نخستین گام به سوى نوسازى اجتماعى جامعه عرب مىباشد.
چون مسأله اصالت، ریشه در میراث عربى اسلامى دارد، این میراث را باید با نزدیک شدن به آن، در دو سطح آزمود؛ ایدئولوژیکى و معرفتشناختى. از نظر ایدئولوژیکى، آن عناصرى که فقط ارزش تاریخى دارند، باید براى روشن نمودن تکوین و توسعه گرایشهاى فکرى گوناگون مورد استفاده قرار گیرند. چنین روشنگرىاى به ما اجازه درک این مطلب را مىدهد که چگونه ساختار کنونى ذهن عربى رشد کرده و چگونه مىتوان آن را تجدید ساختار نمود تا عامل یک رنسانس عربى حقیقى گردد.
از نظر معرفتشناختى، آن عناصر تاریخ فکرى عربى که همچنان از نظر علمى معتبر هستند، باید از ساختار معاصر دانش، ترکیب و بهکار گرفته شوند تا حیات مدرن را غنى و پیشرفته سازند.
وى در ادامه، با فراخوانى به آزمون مجدد میراث عربى در سطوح ایدئولوژیکى و معرفتشناختى، مدعى مىشود که جوهر معرفتى فلسفه اسلامى، و همه فلسفههاى ما قبل آن، کاملاً نامربوط و بىفایده گشتهاند. او سپس نتیجه مىگیرد که امروز تنها عناصر ایدئولوژیکى میراث فکرى عربى سودمند هستند؛ چرا که آنها مىتوانند به روشننمودن گرایشهاى تاریخى منتهى به مخاطره کنونى ذهن عربى، کمککنند. ولى استفاده جابرى از واژههاى ایدئولوژى و معرفتشناسى درهمه کارهایش، اگر نگوئیم گیج کننده، لااقل مبهم و دو پهلو است.
مثلاً روشن نیست منظورش از معرفت (المعرفة)، یا جوهر معرفتى (المد المعرفیة) در فلسفه ابنسینایى جنبههاى علمى(علوم طبیعى) آن است یا جنبههاى فلسفى (دانش انسانى و اجتماعى) آن. اما چون جابرى تنها به جنبههاى اجتماعى و متافیزیکى کار فکرى ابن سینا علاقه دارد، انسان دچار شگفتى مىشود که چگونه تحلیل فلسفى ابنسینا یا تحلیل فلسفى ارسطو یا کانت، هیچگونه ارزش معرفتى ندارد.
ادعاى جابرى مبتنى بر اینکه، جوهر معرفتى همه فلسفههاى ما قبل معاصر با حیات مدرن ربطى و مناسبتى ندارد، زمانى مسأله سازتر و گیج کنندهتر مىشود که دریابیم که او خود، مفهوم تناقض(3) معرفى شده توسط کانت را براى تبیین تضادهاى درونى تفکر عربى معاصر به کار مىگیرد.
جابرى در 1982 کتابش را تحت عنوان «الخطاب العربى المعاصر» (گفتمان عربى معاصر) چاپ کرد، وى در این کتاب کوشید تا تحلیل انتقادى جامعى از تفکر عربى معاصر ارائه دهد. او در این کتاب استدلال مىکند که تفکر عربى در قرن اخیر، حول دو محور و مسأله دور مىزده است؛ مسأله «اصالت» همراه با ایده میراث فرهنگى، و مسأله «مدرنیته» در پیوند با ایده پیشرفت تکنولوژیکى اروپا.
اما چه عللى باعث مىشود تفکر عربى معاصر به طور مداوم حول این دو مفهوم چرخیده و قادر به ایجاد پیشرفت مهمى نباشد؟ او در سرتاسر بحث خود، دلائلى را براى رکود فکرى تفکر عربى بر مىشمارد که مىتوان آنها را به یک دلیل بنیادى برگرداند؛ اقتدار مطلقى که مدل تاریخى بر روى ذهن و فکر عربى دارد.
روشنفکران عرب، به یکى از دو مدل تمدنى متعهدند؛ یکى، «تمدن اروپایى که تأثیر، آن بیدار سازى [اعراب] براى مقابله با یک چالش فرهنگى و نظامى و مجبور کردن آنان به مواجهه با دشوارى «رنسانس» مىباشد و دیگرى تمدن عربى اسلامى که نیروى محرک قاطعى در روند خودیابى در برخورد با این چالشها بوده و هنوز مىباشد.»
در نتیجه این وابستگى قوى به مدلهاى تاریخى، تفکر عربى اتوپیایى شده و کاملاً از واقعیت فاصله گرفته و دائما با امکانپذیرىهاى نظرى (فرضیهاى) سر و کار دارد. تفکر عربى مدرن توسط رابطه سه جانبهاى شکل گرفته که بین (الف) عقبماندگى تجربه شده جامعه عربى معاصر، (ب) مدل تاریخى عربى اسلامى، و (ج) مدل اروپایى، وجود دارد؛ ولى به ادعاى جابرى، روشنفکران عرب به جاى روبرو شدن با واقعیت آن طور که هست، و تلاش در جهت ساختن آینده بر مبناى آنچه که به طور عملى ممکن است، در تعقیب رویاهاى دستنیافتنى بوده و در دنیایى زندگى مىکنند که توسط اوهام و خیالات آنان ایجاد شده است.
از جمله پایههاى ثابت تفکر معاصر که سبب مىشود جابرى ارزیابى سخت و تند خود را به عمل آورد، پیوندى است که روشنفکران عرب، بین دورنماى یک رنسانس عربى از یک طرف، و «فروپاشى گریزناپذیر غرب از طرف دیگر، برقرار مىکنند. فروپاشى غرب، ادعا مىشود کهبا «بالا آمدن» جامعه عرب به سطح «رهبرى» بشریت، ارتباط دارد. او، مدعى مىگردد که این اعتقاد به فروپاشى اجتنابناپذیرغرب و جایگزینى آن با تمدنى عربى، نتیجه مستقیم منطق درونى فکرعربى است، منطقى مبتنى بر استدلال قیاسى که به موجب آن، راه حل مسائل کنونى همواره با ارجاع به نوعى گذشته تجربهشده «قیاسالغائب على الشاهد» به دست مىآید. امروزه اعراب، رنسانس مدرن خودشان را از دریچه رنسانس گذشتهشان مىبینند. فرضیه عمده این است که همان طور که اعراب، در آغاز ظهور اسلام، قادر به ساختن تمدنى بودند که میراث بر تمدنهاى رومى و ایرانى، بود، آنها نیزامروزه باید بتوانند تمدنى مدرن بنا کنند که میراث بر تمدن غربى باشد. اما این «وهم و خیال» درباره فروپاشى همه جانبه غرب و بالا آمدن اجتنابناپذیر اعراب، کاملاً مبتنى بر یک استدلال قیاسى است که منحصرا با امکانپذیرىهاى نظرى سر و کار دارد؛ استدلالى که نسبت به واقعیت موجود و شرایط عینى، به کلى بىتفاوت است. این، وهم و خیالى است که از طریق باور به اینکه براى بالا آمدن و ترقى «خود»، «دیگرى» که بر سر راه آینده مترقى و تکاملى قرار مىگیرد، باید نخست برود، جریان پیدا کرده است.
جابرى متذکر مىشود که این «استدلال قیاسى»، در آرزوى یافتن تشابهاى بین گذشته و حال است، و لذا، کاملاً بىتوجه به تفاوتهاى مهم بین این دو بوده و به موجب آن، نتیجهگیرىاش بر دو وهم وخیال استوار است، نخستین وهم و خیال، از شکست روشنفکران عرب معاصر در توجه به اینکه بخشى از «دیگرى» که مانع ترقى اعراب مىشود، خود گذشته عربى است، نشأت مىگیرد. این گذشته عربى در میراث فرهنگىاى که پشت در پشت از نسلهاى قبلى رسیده و همان ایدهها و شیوههاى تفکر مسئول عقب ماندگى اعراب را تجهیز مىکند، انعکاس دارد.
دومین توهم پذیرفته شده توسط تفکر عربى معاصر، در ناتوانى روشنفکر عرب در درک اینکه لازمه آزاد سازى و استقلال اعراب از کنترل غربى، زوال غرب نیست، ریشه دارد. به جاى آن،این امر، مستلزم این است که ذهن و فکر عربى توانایى ورود به یک«گفت و گو انتقادى»، هم با فرهنگ غربى و هم با میراث عربى خودش را داشته باشد. فرهنگ غربى را باید به طور تاریخى قرائت کرد، و قضایا و برداشتهاى آن را به طور نسبى فهمید.
همچنین بنیانهاى توسعه غرب را باید شناسایى کرد، و سپس آنها را وارد فرهنگ و تفکر عربى نمود. به همین سان، معناى آزاد سازى از کنترل میراث فکرى این نیست که این میراث را باید رد یا فراموش کرد؛ بلکه باید آن را فهمید، طبقه بندى و تجدید سازمان نمود واز آن جلوتر رفت.
جابرى نتیجه مىگیرد که «گفتمان ملى عربى» همزمان مسألهدار و متافیزیکى است. این گفتمان به این دلیل مسألهدار (اشکالى) است که مسائلى را فرض مىگیرد که یا هیچگونه راه حل عملى ندارد، یا پیش فرضهاى ذهنى و عینى براى حل آن مسائل موجود نیستند. از طرف دیگر، این گفتمان به این دلیل متافیزیکى است که با امکان پذیرىهاى تئوریکى محض سر و کار دارد که هیچ زمینهاى در واقعیت ندارند. این امکان پذیرىها از طریق تحلیل عینى شرایط واقعى جامعه معاصر تنظیم نشدهاند و در پاسخ به نیازهاى واقعىنیز سازمان نیافتهاند. به جاى آن، این امکان پذیرىها براىارضاى نیازهاى روانشناختى هوادارانش ضرورت پیدا کردهاند. یعنىآنها انسجام داخلى ایدئولوژىهاى ساختهشده حول محور مدلهاى تاریخى گوناگون مورد تأیید و تصدیق روشنفکران عرب را تضمین مىکنند. این مشخصهها، در سه گفتمان فکرى غالب در جهان عرب مشترک است: گفتمان سلفیه (نیاکانگرایى مذهبى)، گفتمان لیبرال، و گفتمان ملى سوسیالیستى.
سلفیه از همان آغاز خود، در نوشتههاى شیخ محمد عبده، اعراب را به آزادسازى یکباره تفکر عربى اسلامى از همه تناقضات و تحریفات انباشته شده در هزاره گذشته فرا خوانده است. سلفیه اما، به جاى درک علل و نحوه شکلگیرى این تناقضات و به منظور تجدید ساختار فکر عرب، کاملاً از تکامل تفکر عربى چشم پوشى کرده و از نو شروع به بناى تفکر عرب بر پایه تفکر اسلامى اولیه نموده است. با وجود این، جابرى متذکر مىشود که بر این اساس، سلفیه توانسته نه تنها بر «تناقضات» اعراب غلبه پیدا کند، بلکه بر «عقلانیت» عرب هم غلبه یافته است. چون تاریخ تفکر اسلامى اولیه به دورهاى برمىگردد که قواعد علم و تفکر سیستمى استقرار یافتند، بنابراین، فراخوان سلفیه، دعوتى است به بازگشت به عصر ما قبل عقلى یعنى غیر عقلانى تاریخ فکرى عرب. در نتیجه آن، اگر چه «فکر سلفى»
همچنان در لفظ و بیان عقل و عقلانیت را تصدیق مىکند، ولى عقل را به سطح نیرویى منفى، محدود کننده بسط و گسترش فعالیتهاى فکرى در محدودهها و حوزههاى نامکشوف و نامعلوم، تقلیل داده است. بهعبارت دیگر، عقل توسط علماى دینى دستکارى شده و براى تضمین غلبه مداوم سنت عربى اسلامى، مورد استفاده قرار گرفته است.
از طرف دیگر لیبرالهاى عرب، زمانى که هممیهنان خود را دعوت به پذیرش فرهنگ غربى در تمامیت آن مىکنند، آنها را به رد و انکار تام و تمام میراث فکرى عرب فرا مىخوانند.
جابرى مىپرسد:
چگونه ممکن است اعراب، داعیه تاریخى غیر از تاریخ خودشان را داشته باشند؟ چگونه ممکن است انسان خودش را از گذشتهاش تهى ومحروم کند، چه رسد به اینکه خود را از قلمرو و محیط پیرامونش دور کند؟ این امر، لیبرال عرب را در همان موضع و جاى پاى سلفى عرب قرار مىدهد، چون هر دو، آینده را در نوعى مدل تاریخى مىجویند. سلفى، مدلش را در عصر عربى اسلامى، پیش از «فاسد شدن» ذهن و فکر عرب از طریق نفوذهاى «خارجى»، مىیابد، درحالى که لیبرال، مدلش را در تفکر غربى، ما قبل استعمارى، پیشاز فاسد شدن ایدهها و آراى غربى از طریق جاهطلبىهاى امپریالیستى، مىجوید.
در نهایت، همان تمایلات، در میان سوسیال ناسیونالیستها وجود دارد؛ چون در اینجا نیز محتواى ایدئولوژیکى تفکر ناسیونالیستى، از طریق اندیشیدن در امکان پذیرىهاى تئوریکى، در تلاشى جهت خنثى کردن ادعاهاى رقباى ایدئولوژیکى، توسعه یافته است، تفکر ناسیونالیستى در پاسخ به سه دشمن ظهور کرده است: استعمار، نیاکان گرایى دینى، و کمونیسم. ناسیونالیستها به عنوان بخشى ازاستراتژى شان براى شکست دادن دشمنان خود، کوشیدند همان ایدهها و آرایى را که رقبایشان براى اعتبار بخشیدن به دعوى قدرتشان بهکار مىبرند، پذیرا شده و وارد کنند. آنها از سلفیه، ایدهها وآراى گذشته شکوهمند را البته پس از جایگزینى گذشته عربى بهجاى گذشته اسلامى اتخاذ نمودند.
و همچنین وحدت اسلامى مورد حمایت مکتب اصطلاحطلبى، توسط یک وحدت عربى جا به جا شد.
ناسیونالیستها از کمونسیم، ایده سوسیالیسم را پس از تبدیل آن از حالت کمونیستم جهانى به یک «سوسیالیسم عربى» پذیرفتهاند. در نهایت، ناسیونالیستها در پاسخ به سلطه استعمارى، از اصل استقلال جانبدارى کردند.
نتیجه این شده که اصول «وحدت»، «آزادى سازى»، و «سوسیالیسم»، که از طرف ناسیونالیستها به عنوان اهداف دائمىشان اعلام مىشود، به سطح شعارهاى محض تقلیل یافته که هیچگونه تأثیرى بر رویههاى عملى ندارند، جابرى، عدم توفیق ناسیونالیستهاى عرب در تحقق اهدافشان را عمدتاً به زمینه واقعى و عینى نداشتن این ایدهها و آرا نسبت مىدهد. به عنوان مثال، هنگامى که ناسیونالیستهاى عرب، اهداف وحدت، آزاد سازى، و سوسیالیسیم را به عنوان پیششرطهایى براى هرگونه توسعه اجتماعى و اقتصادى مطرح مىکنند، با این موضوعات انحصارا در سطحى تئوریک برخورد مىکنند؛ یعنى آنها، شرایطى را که وحدت و ترقى اعراب را ممکن مىسازند به عنوان یک واقعیت مفروض مىگیرند، در واقع، نظریهپردازان ناسیونالیست، هیچ توجهى به شرایط عینى موجود در متن واقعیت که نیل به چنین اهدافى را ناممکن مىسازند، نمىکنند. بنابراین، زمانى که ناسیونالیستهاى عرب، بر بنیانهاى تاریخى و زبانشناختى وحدت عربى تأکید مىورزند، به تفاوتهاى فرهنگى و سیاسى موجود میان دول عرب که تحقق این وحدت را تحت شرایط جارى غیر ممکن مىسازد، توجهى ندارند.
پس چرا ماهیت متناقض گفتمان عربى معاصر براى اکثر روشنفکران عرب آشکار نشده است؟ذ36] جابرى در پاسخ به این سئوال، به مفهوم تناقض(ناقائد)(4) متوسل مىشود، مفهومى که تا حدى به تفصیل توسط کانت، در نقد خرد ناب، معرفى و مورد بحث قرار گرفت. جابرى، استدلال مىکند که چون تفکر عربى معاصر با مسائل مدرن، تنها پس از انتزاع و جدا کردن آنها از محیط اجتماعى برخورد مىکند، ماهیت تناقضآمیز قضایاى مورد قبول روشنفکران عرب، نامعلوم و مبهم باقى مىماند. تناقضهایى، که وجود دارند، به تناقضهایى تقلیل مىیابد که نه مىتوان کاملاً آنها را تصدیق کرد و نه مىتوان آنها را به طور سیستماتیک رد نمود.
براى برخورد با بحران فکرى تفکر عربى، راه حلهاى رادیکال راباید ارائه داد. جابرى پیشنهاد مىکند که ذهن و فکر عربى را باید با مؤلفههاى اساسى تشکیل دهنده آن بررسى و تجزیه و تحلیل نمود.
در چنین تجزیه و تحلیلى باید تفکیک و تمایزى قاطع به عمل آوردکه بتوان مؤلفههاى مترقى را جدا و تجدید سازمان کرد تا فرهنگ عربى را براى ترقى و مساعدتر ساخته و پاسخگویى نسبت به نیازهاى یک جامعه مدرن بیشتر باشد.
به طور خلاصه، آنچه مورد نیاز است، پروژهاى انتقادى است که یک انقلاب معرفتشناختى عربى، نظیر آنچه توسط کانت عملى شد، به وجود آورد، پروژهاى که در مورد میراث فرهنگى عرب، مایل به انجام همان کارى باشد که انقلاب کانتى با فرهنگ غربى انجام داد آنچه مورد نیاز مىباشد، «نقد العقل العربى»، نقد عقل عربى، است.
نقد تفکر عربى، مأموریت اصلى جابرى بوده و لذا نگارش کتاب «نقد العقل العربى» کار عمدهاش بوده است. این کتاب در دو جلد، با عنوانهاى فرعى «تکوین العقل العربى» (شکلگیرى عقل عربى)(1984 م)، و بنیة العقل العربى (ساختار عقل عربى) (1986 م)، منتشر شد. جلد نخست، به مطالعه تکامل حیات فکرى عرب اختصاص یافته است. براى مطالعه عقل عربى باید محصولات آن را آزمود، یعنى مؤلفههاى فرهنگى که از طریق آنها، عقل عربى خود را نشان مىدهد. جابرى، تحلیلش را با طرح سؤالى برانگیزنده آغاز مىکند:
«از دوره ماقبل اسلامى (الجاهلیة) تاکنون چه تغییرى در فرهنگ عربى حاصل شده است؟» جابرى در پاسخ به این سؤال، ادعا مىکند که هیچ چیز تغییر نکرده است. او استدلال مىکند که هر عربى مىتواند کار شاعران، داستان نویسان، یا علماى حقوق را از زمانهاى ماقبل اسلامى به بعد مطالعه کند و احساس نماید که گویى آنها، همگى معاصر با او هستند. کار روشنفکران عرب که به دورههاى مختلف تاریخ عربى تعلق دارند، در دسترس اعراب معاصر قرار دارد. اما چگونه یک تاریخ فکرى که بیش از یک هزاره و نیم طول کشیده و بر فرهنگها و تمدنهاى بیشمارى تأثیر گذاشته و از آنها تأثیر پذیرفته، مىتواند چنین همگون و ایستا باشد؟ او استدلال مىکند که یکنواختى تفکر عربى در سرتاسر بخش اعظم تاریخش، زمانى قابل فهم مىگردد که دریابیم که ساختار اساسى فرهنگ عربى یک بار و براى همیشه در طول «عصر ترجمه» (5) استقرار یافت؛ چون عصر ترجمه، نه تنها زمانى بود که همه علوم اسلامى طبقه بندى و در کتابهاى متن ثبت و ضبط شدند. بلکه زمانى بود که علوم یونانى و هلنیستى به عربى ترجمه شدند. حتىشعر ماقبل اسلامى در همان دوره نوشته و جعل شد. به عبارت دیگر، «عصر ترجمه» اصول و قواعدى(مثلاً حقوقى، زبانشناختى، منطقى، دستورى، و غیره) را برقرار کرد که براى نسلهاى بعدى «چارچوب رسمى و معتبرى» را تشکیل داد و در تمام این مدت تا دوره معاصر، هادى فعالیتهاى فکرى بود.
جابرى بر این باور است که «عصر ترجمه»، شاهد ظهور سه سیستم شناختى متمایز بود که به زودى درگیر رقابت شدید بر سر کنترل حیات فکرى شدند:
1- النظام المعرفى البیانى (معرفتشناسى بیانى): این نظریه شناخت، بنا به استدلال او، نخستین نظریهاى بود که در تاریخ فکرى عربى-اسلامى نمودار شد، رشتههایى که تحت اقتدار و مرجعیت این سیستم قرار گرفتند، علوم اسلامى، شامل دستور زبان یا گرامر(نحو)، زبان(لغت)، علم حقوق (فقه)، فن سخنورى(بلاغت)، و علم کلام (کلام)، بودند. مشخصه این معرفتشناسى، وابستگى سنگین آن به قیاس این همانى(6) (قیاس الغائب على الشاهد)، و رد اصل علیت توسط آن مىباشد.
2- النظام المعرفى العرفانى(معرفتشناسى عرفانى). این سیستم از طریق ترجمه ادبیات هلنیستى و فارسى وارد تفکر عربى شده بود.
عرفان در آرا و آموزههاى فرقه شیعه و نیز فلسفه صوفیانه انعکاس دارد. پیروان این رهیافت معتقدند که دانش بشرى اساساً شهودى است. این دانش و شناخت را مىتوان از طریق تعامل بدون واسطه بین ذهن و عین کسب نمود.
3- النظام المعرفى البرهانى(معرفتشناسى استدلالى): این سیستم زمانى که علوم یونانى به عربى ترجمه شدند، وارد جهان عرب گردید. این سیستم که دیرتر وارد شده بود، مجبور به رقابت با دیگر معرفتشناسىهاى از قبل استقراریافته، شد. این سیستم توسط فلاسفه اسلامى که بسیار تحت تأثیر آراى ارسطو،(7)و تا اندازه کمترى تحت تأثیر آراى افلاطون، (8)بودند، تأسیس شد. جابرى معتقد است که این سیستم در فلسفه ابن رشد(9) در قرن دوازدهم، به اوج خود رسیده بود.
اگر چه این نظامهاى شناختى در آغاز، خطوط روشن حد و حدود و پیروى را داشتند، ولى تدریجاً این خطوط محو شد و در نهایت سه نظام متمایز با هم آمیخته و ممزوج شده و به یک جریان تقلیل یافتند. نتیجه این شد که خردگریزى بر حیات فکرى عرب غالب گردید و کل تمدن عربى اسلامى را در مسیر سراشیبى زوال وانحطاط قرار داد. بالا گرفتن خردگریزى نه تنها از طریق یکپارچگى دلخواهانه سه نظام معرفتى مشخصا متمایز، و شدیدا نامتجانس، شتاب گرفت؛ بلکه همچنین به علت رشد نامتعادل عرفان به هزینه دو نظام دیگر تسریع گردید.
نتیجهگیرى
آیا هیچ گونه راهحلى براى مسائل رو به تزاید، فرا روى عقل عربى وجود دارد؟ تفکر عربى مدرن چگونه مىتواند از بحران فکرى آشکارا حاد و مزمن، که خود را گرفتار آن مىیابد، رهایى پیدا کند؟ جابرى پیشنهاد مىکند که بحرانى چنین عمیق و وسیع، راهحلهایى رادیکال مىطلبد؛ یعنى تاریخ فکرى عرب باید بازنویسىشده، و ذهن و فکر عربى باید بر بنیان جدیدى، تجدید سازمان یابد.
تجدید ساختار فکر عربى و آگاهى عربى به این معنا نیست که آگاهى معاصر، با مدلهاى تاریخى وام گرفته از گذشته جایگزین گردد؛ بلکه معناى آن، این است که فرهنگ عربى باید دوباره تنظیم و طراحى شود تا نخست، آگاهى معاصر را از اقتدار و حجیت گذشته آزاد ساخته و ثانیا، تضمین نماید که فرهنگ عربى، موجب تفکر نوآورانه که، مشخصه تفکر مدرن است مىگردد. علاوه بر این، تاریخ عرب باید به شیوهاى بازنویسى شود که عرب مدرن بتواند تاریخش را به عنوان یک تکامل، یک سلسله از لحظات و مقاطع تاریخى که در آن، آخرین لحظه و مقطع، جایگزین و تجسم همه لحظات و مقاطع قبلى بشود، بخواند. به عبارت دیگر، اگر تاریخ عرب را بتوان توسط اعراب معاصر قرائت نمود، همان طور که تاریخ اروپا توسط اروپایىهاى معاصر قرائت شده است، آن هم به مثابه «شدن» (صیرورت) زمان حاضر، آنگاه، هیچ عرب مدرنى جرأت نمىکند دعوتکننده به احیاى دورههاى گذشته باشد، همان طور که هیچ اروپایى امروزه از چنین امکانپذیرىاى استقبال نمىکند.
منبع: اینترنت
نظرات